محل تبلیغات شما



 

بند محکومین" رمانی است ازکیهان خانجانی که در227 ص توسط نشر چشمه روانه بازار شده است. در سال 96 با کسب بهترین رمان به انتخاب جایزه ی احمد محمود باعث دیده تر شدن این کتاب شد. 

هزار و یک حکایت دارد زندانِ لاکان رشد. هزارتا را باور کنند این یکی را نمی کنند: یک شب درِ بند محکومینِ مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.

راوی رمان امیلیانو زاپاتا یکی از اشخاص زندانی در بند محکومین است که شخصیتی نمایشی و لوطی منشی دارد. او یکی یکی حکایت هم بندی هایش را تعریف می کند. عشق طرف که بود، خلافش چه بود، چطور اثبابش را تامین می کرد و چه عادات و مسلکی داشت از روایت کتاب از دید زاپاتاست. بعد از حکایت هر کدام از محکومین راوی پاراگرافی در معرفی شخصی که در حکایت بعدی می آید را روایت می کند. فضا از ابتدا برای خواننده روشن است. مخاطب می داند که قرار است با چه داستانی قرار است روبرو شود. راوی در جملاتی کوتاه و تلگرافی با زبانی طنز و پر از اصطلاحات و ضرب المثل ها 227 ص را روایت می مند. همانطور که از جملات ابتدای کتاب مشخص است نقطه ثقل رمان آمدن دختر به زندان مردان است. 

حکایت دختره

آخرش حکایتش درون کله ام سفید ماند: کی بود؟ چرا آمد؟ کجا رفت؟ (صفحه 277)

سطر سطر کتاب پر از اصطلاحاتی است که قریب به اکثریت خواننده برای بار اول است که با آن روبرو می شود. ( مثلا: آنقدر افاده داشت که آقا داییش را با سکنجبین نمی شست.) ین ویژگی زبانی مشخصه ی بارز قلم کیهان خانجانی است و همین جنبه باعث ایجاد تفاوت اثر او با سایر آثار است. نویسنده برای خلق این اثر بدون شک تحقیقات بی شماری برای شناخت اشخاص و انواع مواد مخدر داشته است. بند محکومین خانجانی تجربه خاصی است در روایت سرنوشت آدم هایی که به واسطه ی گذشته خود کنار هم گرد آمده اند. 

صفحات 214 تا 216 پاسخ می دهد که دختر که بود.

 


به راستی هنریک ایبسن در خور ستایش است. او لایه های روح شخصیتهای نمایشنامه هایش را میشکافد و به درستی آن را به خواننده نشان میدهد. من انگار سالهاست الیدا را میشناسم  با خواندن بانوی دریایی با انسانهای حقیقی آشنا میشوم انسانهایی که همیشه در ذهن باقی می مانند. با تمام خوبی و بدیهایشان آنها را عمیقا لمس میکنم و این است وظیفه هنرمند اینکه اثرش را با گوشت و استخوان به ما بشناساند. من در این نمایشنامه روح زندگی را دیدم انسان را به معنای واقعی شناختم روانشناسی و فلسفه بشر را خواندم. هنریک ایبسن در این نمایشنامه توانسته تنها در 108 صفحه چندین دریچه به جهان را به سوی مخاطب باز کند و ما را با افق های تازه ای روبه رو سازد.

روناک سیفی


کتاب گیاهخوار و یا زنی که درخت شد داستان تاثیر مخرب نادیده گرفتن و نتیجه ی تنهایی است. از همان فصل اول مرد زنی را می خواهد که با بسیاری از مسائل کنار بیاید بدون این که به شکل ناخوشایندی سبک سر به نظر برسد. یعنی زنی که سازگار با شرایط و مطیع خواسته های مرد باشد. زن به ظاهر آرام و مطیع است اما ناخودآگاهش او را به سمتی دیگر می برد. وقتی یک نفر کرتکب چنین دگرگونی بزرگی می شود، دیگر رسما کاری از دست کسی برنمی آید مگر این که تکیه بدهد و بگذارد طرف کارش را بکند. " اوضاع به جای اینکه مسخره باشد تا حدی شوم است" (ص 19)

زن تا قبل از اینکه آن خواب سرنوشت ساز را ببیند زنده دلی زمینی دارد که مرد را به زندگی با او ترغیب می کند. بعد از اتفاقی که بر زن می گذرد مرد مطمئن است که ژن های ناهنجاذی در خون زن وول نمی خورد بنابراین حتما به جنون آنی دچار شده است. همه انتظار دارند این دگرگونی اتفاقی موقت باشد. اما رفته رفته که پیش می رویم با زنی روبرو می شویم که بدون هیچ پرخاشگری تصور سنتی زن متین و خوددار را از بین می برد. هرچه گوشت در خانه است را از بین می برد. غذای گوشتی برای همسرش نمی پزد، در مهمانی همکارهای همسرش لب به غذای گوشتی نمی زند و حاضر جواب و رک است. " چه چیز شومی توی سرش می گذشت؟ چه رازهایی داشت که من حتی بهشان میرشکوک هم نشده بودم؟ در آن لحظه مطلقا غیرقابل درک بود" (ص 27)

اطرافیان معتقدند که گوشت نخور تا دنیا در جا ببلعدت! اما خود زن به این باور دارد که زندگی تمام حیواناتی که خورده درونش منزل کرده. این دوگانگی، تلاش دیگران برای منصرف کردن زن و اصرار و پافشاری او بر گیاهخواری کاری می کند که او به جنون کشیده شود. " یک باره احساس کرد پیر شده، تمام انچه را که برای تجربه کردن وجود داشته، تجربه کرده و دیگر حتی مرگ هم برایش اندازه ای ترسناک نیست" (ص 109)

نویسنده:

هان کانگ (انگلیسی: Han Kang؛ زاده ۱۹۷۰) یک نویسنده اهل کره جنوبی است. وی در سال ۲۰۱۶ به دلیل خلق رمان گیاهخوار برنده جایزه ادبی بوکر بین‌المللی شد. هان کانگ در سال ۱۹۷۰ در گوانگجو متولد شد. پدرش هان سئونگ وون نویسنده بود. در ۱۰ سالگی به همراه خانواده به سئول نقل مکان کرد. کانگ در دانشگاه در رشته ادبیات کره‌ای تحصیل کرده و برادرش نیز به نویسندگی اشتغال دارد. وی از سال ۲۰۱۳ در مؤسسه هنر سئول به تدریس ادبیات خلاقه مشغول است.

پشت جلد:

قبل از این که زنم گیاهخوار شود، به نظرم در هیچ زمینه‌ای قابل توجه نبود و کاملا معمولی بود. راستش را بگویم دفعه اولی که دیدیمش حتی به نظرم جذاب هم نبود؛ قد متوسط؛ موهای مصری، نه بلند و نه کوتاه؛ صورت یرقانی، رنگ پوست مریض‌ها؛ استخوان گونه کم و بیش بیرون‌زده؛ چهره زرد و مریض‌احوال و کم‌رویش هر چه را باید می‌دانستم، به من گفت. وقتی داشت سمت میزی که منتظرش نشسته بودم می‌آمد، نمی‌توانستم چشم از کفش‌هاش بردارم، ساده‌ترین کفش مشکی‌ای که بتوان تصور کرد. و طرز راه رفتن‌اش، که نه تند بود و نه کند. قدم‌هاش را نه بلند برمی‌داشت و نه کوتاه. به هر حال، اگر نه جاذبه خاصی بین‌مان بود و نه هیچ مشکل به خصوصی خودش را نشان می‌داد، پس دلیلی هم وجود نداشت که ما دو نفر با هم ازدواج نکنیم. انفعالی که در شخصیتش بود، همین که نه می‌توانستم دلفریبی‌ای در او ببینم و نه تازگی یا هر چیزی که مخصوصا فیلتر کرده باشد، از سرم هم زیاد بود. لازم نبود برای پیروزی بر او سواد و هوش خرج کنم یا نگران این باشم که مرا با مردهای آراسته‌ای قیاس کند که در کاتالوگ‌های مد ژست می‌گیرند و اگر سر یکی از قرارهایمان دیر می‌رسیدم، آدمی نبود که از کوره در برود. شکم گنده‌ام که سر و کله‌اش در اواسط دهه دوم زندگی‌م پیدا شده بود، پاها و ساعد استخوانی‌ام که حتی با وجود تلاش زیادم همه رقمه در مقابل گوشت آوردن مقاومت می‌کردند، خیالم تخت بود که برای او لازم نیست نگران هیچ کدام این‌ها باشم. همیشه در زندگی‌ام به سمت متوسط‌ها متمایل بودم. مدرسه که می‌رفتم، انتخابم این بود که برای آن‌هایی که از خودم دو - سه سال کوچک‌تر بودند، رئیس‌بازی در بیاورم و می‌توانستم سردسته‌شان باشم جای این که بختم را در مورد آن‌هایی که همسن و سال خودم بودند بیازمایم و بعدها هم دانشگاهی را انتخاب کردم که در آن بیشترین شانس را برای گرفتن کمک‌هزینه تحصیلی رقم بالایی که کفافم را بدهد داشته باشم و به همین ترتیب طبیعی بود که با عادی‌ترین زن دنیا ازدواج کنم. چون زن‌هایی که قشنگ‌اند، فریبا و باهوش‌اند و دختر خانواده‌های پولدارند، همیشه فقط به این کار آمده‌اند که هستی با دقت سامان گرفته‌ام را به هم بریزند.

معاصر آسیا بزرگسال ترسناک فمنیسم


 

 

در حاشیه‌ی "حاشیه‌نشین‌های اروپا"

" حاشیه‌نشین‌های اروپا" مجموعه داستانی است به نویسندگی فرهاد پیر بال (نقاش، نویسنده، شاعر و فعال ی کرد - متولد 1961 اربیل) که به انتخاب مریوان حلبچه ای (مترجم -1358 حلبچه) گردآوری و ترجمه ‌شده است. داستان کوتاه "حاشیه‌نشین‌های اروپا" در همین مجموعه روایتگر سرگردانی و به حاشیه رانده شدن نسل جوان‌های آواره‌ی اروپا است. فرهاد پیر بال دغدغه‌ی تکنیک در داستان‌گویی دارد، اما این موضوع باعث نشده که از محتوا غافل شود. از نگاه جوانی از جغرافیایی که جنگ و ناآرامی در منطقه او را وادار به مهاجرت کرده، داستانی بر پایه‌ی فرم خلق‌شده است. داستان حاکی از آن است، وقتی در وطن خودت تنها باشی در هیچ جای دیگری تنهایی دست ازسرت برنمی‌دارد و چه‌بسا که خیال و رؤیا جای واقعیت را بگیرند. "پس ما همه غریبیم. همه تنهاییم، هرکدام از ما دلمون برای چیزی و کسی تنگ‌شده. هرکدام چیزی و کسی رو کم داریم." (ص 15).

فرم و یا صورت، همان شکل اجرای بیان اندیشه است. اگر محتوایی وجود نداشته باشد فرم به‌تنهایی معنا ندارد. برای پیاده‌سازی فرم در داستان احتیاج به ریزه‌کاری‌های بسیاری است. در دنیای ادبیات نام کسانی ماندگارتر است که دست به سنت‌شکنی زده‌اند. جای تردیدی نیست که فرهاد پیر بال با ساختارشکنی در فرم داستان به پیشرفت ادبیات کمک می‌کند. سؤال اینجاست آیا ظرف دربردارنده، ویژگی‌های دیداری و چگونگی ساخت یک اثر ادبی در درجه اول قرار دارد؟ دغدغه‌ی نویسنده مدرن باید فرم باشد یا محتوا؟ آیا هر خلق متفاوتی در شکل و فرم را می‌توان در حوزه فرمالیسم قرارداد؟ پس آنچه در متن بازتاب می‌شود چه نقشی دارد؟ فرهاد پیر بال داستان را می‌شناسد و زیر سایه چهارچوب‌ها، برج خود را بنا می‌کند. او دنیای مدرن، جنگ‌زده، دسته‌ی اقلیت، خواسته‌های درونی و روان پریشان شخصیتش را می‌شناسد. محتوا و فرمی که در داستان "حاشیه‌نشین‌های اروپا" به‌کاربرده به کمک هم می‌آیند و داستان را خواندنی می‌کنند. در داستان کوتاه ‌دست نویسنده برای پیاده کردن فرم بازتر است. هرکسی بنا بر تجربیات و یا آنچه از دیگران دیده و شنیده می‌تواند داستانی از مشکلات و سختی‌های مهاجرت بگوید، اما شیوه‌ی نگارش فرهاد پیر بال اثر او را از برچسب تکرار در امان نگه می‌دارد. او به‌هیچ‌وجه قصد دیرفهمی و یا ایجاد پیچ‌وخم در درک خواننده نیست و از کیفیت متن نمی‌کاهد. ویژگی نویسنده باهوش این است که در دل محتوا، به فرم دست پیدا ‌کند. بدون شک پیر بال در ادبیات خلاق با ایجاد ارتباط بین صورت و جوهر دست به آشنایی‌زدایی می‌زند.

کوردو در ساعت چهار ونیم صبح از رختخواب بلند می‌شود و در میان خواب‌وبیداری دست‌خوش توهم قرار می‌گیرد. تغییر مکان، دور شدن از خانه و خانواده و ناآشنایی با زبان، فرهنگ، آداب محیط جدید و بعد از دو سال ناکامی در کمپ پناه‌جویان بدون شک در ایجاد توهم بی‌تأثیر نیست. حواس پنج‌گانه کوردو موضوعی را درک و احساس می‌کند که در واقعیت وجود خارجی ندارد. در داستان "حاشیه‌نشین‌های اروپا" با طبیعت مبهم و موقعیت متناقض کوردو مواجه می‌شویم که در خیال و اوهام سرانجام به آنچه می‌خواهد هم نمی‌رسد و به سرنوشت بودن با پیرزن تن می‌دهد و بلیت برگشت را پاره می‌کند. او پسری شرقی است که در کالج موصل ادبیات انگلیسی خوانده، به ادبیات و نقاشی و مطالعه علاقه‌مند است. حالا این پسر پناهنده در سودای خیال بودن با دختری اروپایی بلوند و چشم آبی دو سال است که بسر می‌برد. در رؤیایی که به واقعیت بسیار نزدیک است او بلند می‌شود، چمدان می‌بندد، سوار قطار می‌شود و هم کوپه‌ای پیرزنی می‌شود که نقاش است، مانند او هنر را می‌شناسد، تنهایش از جنس تنهایی کوردو است، فلسفه و ادبیات را می‌شناسد، به شرقی‌ها علاقه‌مند است و خود را همچون کی یرکگارد می‌داند. "من و کی یرکگارد به‌طور کامل تا مغز استخوان دانمارکی هستیم." (ص 10)

گسستگی که در اثر مهاجرت گریبان گیر فرد می‌شود آسیب‌های روانی را درپی دارد که نمود آن با توجه به سن، جنسیت، علت مهاجرت، موقعیت جغرافیایی و . می‌تواند متفاوت باشد. به گفته روانشناسان با فرارسیدن فصل سرما در مناطق مختلف کشورهای سردسیر احتمال بروز و تشدید آسیب‌های روحی مهاجرها رو به افزایش است. " رومه‌ها می‌گویند آمار خودکشی‌ها به علت تنهایی، در سوئد نسبت به تمام اروپا بیش تره اما من فکر می‌کنم این آمار اینجا خیلی زیاده اینجا تو سرزمین ما. هرچی باشه این حال‌وروز همه اروپاست، نه‌فقط دانمارک و سوئد. با این اختلاف که تراژدی تنهایی دانمارک پررنگ تره." (ص 11).

کوردو نماینده قشر مهاجر است. او مشقت راه، غربت و پناهنده شدن را به نیت رسیدن به آمال و آرزوها تحمل کرده است، اما وقتی با پیرزن مواجه می‌شود می‌بیند که گول‌خورده و باز دستش از رویای دختر جوان بلوند چشم آبی اروپایی کوتاه است بنابراین از جنگیدن با سرنوشت خسته می‌شود و مانند دوستانش به زندگی با پیرزنی دانمارکی تن می‌دهد و دلش را به روشنفکری و مهربانی پیرزن خوش می‌کند. کی یرکگور فیلسوف مسیحی دانمارکی می‌گوید: عالی‌ترین حقیقت، حقیقت درون ذهنی یا فردی است. در داستان "حاشیه‌نشین‌های اروپا" برگیت به کوردو می‌گوید: ما خودمون اروپای خودمون رو درست کردیم. شما هم زرنگ باشید و اروپای خودتون رو درست کنید (ص14). کوردو در اروپای برگیت به دنبال اروپای خود می‌گردد اما انگار کوردو درگیر جنبه‌ی بیرونی قضیه است. او از تنهایی گریزان است و درمی‌یابد که حتی اروپا از این آفت جان سالم به درنبرده است. در پایان ماجرای پسر پناه‌جو به اینجا ختم می‌شود که انگار حقیقت این است که تا وقتی در دنیای بیرون به دنبال بهشت هستی هیچ‌وقت به آن دست پیدا نمی‌کنی، اروپایت را درست نمی‌کنی و حتی در شرایط بدتر امکان دارد راهی برای برگشت نگذاری.­­

خاطره محمدی

 

 

 

 


داستان رز داستان شخصی است که در حیاط اداره چشمش به گل رز قرمز شادابی می‌افتد و می‌خواهد آن را بچیند اما به زمان برگشتن موکولش می‌کند و بعدازظهر موقع برگشتن می‌رود که حالا گل را بردارد که می‌بیند دیگر آنجا نیست.

این داستان هشداری است برای فرصت را غنیمت شمردن. چیزی که نزد عارفان به ابن‌الوقت به کار می‌رود از این اصطلاح شاعران و عارفان زیادی سخن گفته‌اند. مولانا می‌فرماید:

صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق        نیست فردا گفتن از شرط طریق

این داستان به ما می‌گوید فرصت را غنیمت بشماریم و کار این لحظه را به ساعت دیگر نیندازیم. زمان سرمایه ارزشمندی است که باید قدر آن را دانست و فرصت را به زمان دیگر انداختن هدر دادن این سرمایه است. نویسنده با ایجاز هر چه تمامتر موقعیت داستان را به تصویر می‌کشد. درباره این موضوع شاعران زیادی سخن گفته‌اند همانطور که حافظ می‌فرماید:

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی      حاصل از حیات ای جان این دم تا دانی

هم‌چنین شیخ سعدی در شعرهایش اشاره به این موضوع دارد که با غفلت و بی‌خبری لحظه‌های عمر را هدر ندهیم

خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست         پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

روناک سیفی


جنون آنی قمار دست‌بردار نیست. قمارباز کتابی است در ستایش تقدیر و بر قمار در کار کائنات تأکید دارد. در رمان قمارباز داستایوسکی می‌بینیم که شهوت مقاومت‌ناپذیر است. آیا انسان در زندگی قمار می‌کند؟ اگر بازی رولت نباشد آخرش چیزی از همین قبیل پیدا می‌شود که به خاطرش همه‌ی داو خود را بر سر میز گذاشت؛ اما سر هیچ‌چیز پیروزی و یا باخت پیاپی وجود ندارد. منطق می‌گوید نباید دو بار سر یک میز به دنبال شانس و اقبال رفت اما آدم‌هایی چون الکسی ایوانویج دوباره و دوباره سر همان میز قمار می‌کنند تا اشتیاق خود را در تحقیر سرنوشت نشان دهند. به عقیده من داستایوفسکی در این رمان می‌خواهد به خواننده عشق را نشان دهد. آیا عشق همان قمار پیاپی بر سر یک میز و از دست داد و یا به دست آورده همه‌چیز نیست؟ آنجا که بابوشکای 75 ساله باوجود بیماری و شایعاتی درباره مرگ، نمی‌تواند بخشی از ثروتش را به ساخت کلیسایی که همیشه آرزویش را داشته اختصاص دهد درصورتی‌که با جنون آنی که سر بازی رولت به او دست می‌دهد با قمارهای احمقانه بخش هنگفتی از دارایی‌اش را از دست می‌دهد. پیرزن که در ابتدا جوانان را به خاطر این بازی سرزنش می‌کند کارش به‌جایی می‌رسد که نمی‌تواند به وسوسه رولت نه بگوید و تا جایی پیش می‌رود که حاضر است پوستش را رویش بگذارد. هوس‌های بچگانه کاری می‌کند که هیبت پیر زن را در هم شکند و مفلس و نزار برگردد. الکسی ایوانویچ قمارباز است. او به کلیسا توهین می‌کند، به ثروتمندان توهین می‌کند، به ملیت توهین می‌کند اما در مقابل پولینا برده‌ای بیش نیست. گاه از آزار دیدن به دست پولینا لذت می‌برد و گاه تنفر سراسر وجودش را در برمی‌گیرد و حاضر است دختر را خفه کند. عشق و تنفری که در وجود الکسی وجود دارد نمایانگر نسبی‌گرایی بودن انسان است. او در ابتدا قمارباز عشق به پولینا است اما سرانجام همین عشق کاری می‌کند که شانسش را سر میز بازی رولت امتحان کند. الکسی حاضر است به خاطر پولینا دست به هر کاری بزند. خودش را از کوه پایین بیندازد، با پول پولینا قمار کند، نامه‌های پولینا را به مردان جوان برساند، حاضر به غلامی و بردگی و انجام کاره‌ای احمقانه در مقابل زن و شوهر آلمانی و. اما شبی که روی دور شانس افتاده لذت و شهوت بردن با او کاری می‌کند که عشق به پولینا به درجه دوم نزول پیدا کند. این عشق به قمار تا جایی پیش می‌رود که در پایان داستان می‌دانیم که هیچ‌وقت الکسی نمی‌تواند قمار را رها کند و هیچ فردایی به دنبال پولینا راهی نمی شود. تفاوت الکسی با سایر مردان در این کتاب این است که او برای پول و ثروت قمار نمی‌کند. امکان دارد هرکدام از ما در زندگی به خاطر هدفی متفاوت قمار کنیم برای سر زبان افتادن، شهرت، اعتبار، کسب احترام، محبوبیت، شهوت و یا ثروت. زندگی قماربازانه ی هر یک از ما همراه با شکست‌ها و پیروزی‌های پیاپی است. آنچه زندگی کسالت بارو خسته‌کننده‌ی انسان را جذاب می‌کند عشق است. بشر وقتی‌که دست به قمار می‌زند درواقع در بحران هیجان به سر می‌برد. می‌توان گفت آنچه ماحصل زندگی انسان به شمار می‌رود قمارهایی است که در زندگی ریسک انجامشان را داشته. باید بپذیریم که موقعیت‌های تلخ و خوشایندی که در زندگی سراغمان می‌آیند اغلب غیرقابل‌پیش‌بینی و غافلگیرکننده است. هستی با ترس و خشم و اضطرابی که همراه است پر از صعود و سقوط است؛ اما قمارباز بودن در زندگی این امکان را به انسان می‌دهد که از میان مرده‌ها برخاست و آدم دیگری شد. داستایوفسکی به حال بشر دل می‌سوزاند. او انسان را موجودی مفلوک و بیچاره می‌بیند که گاه در زندگی دست به خطا و گناه‌هایی می‌زند که دست سرنوشت در آن بی‌تقصیر نبوده. داستایوفسکی خدایی است که دوست ندارد شخصیت‌هایی را که خلق کرده در آتش جهنم بیندازد. گناه الکسی قمارباز را با حکم زندان تخفیف می‌بخشد، معصیت پولینا مغرور را با بیماری می‌شوید، ژنرال مالباخته را دیوانه می‌کند که خواننده برایش دل بسوزاند و مادام بلانش حریص را بخشنده می‌کند. همه از ماجرای نوشتن تعجیلی رمان قمارباز اطلاع دارند اما به نظرم شروع داستان خسته‌کننده با آمدن مادربزرگ تمام می‌شود و خواننده را با یک رمان هیجان‌انگیز و نفس‌گیر غافلگیر می‌کند. رمان قمارباز هیچ وقت تمام نمی شود. پایان باز کتاب با خواننده کاری می کند که داستان برای همیشه در ذهن ادامه داشته باشد و شخصیت ها به قمارزندگی ادامه دهند.


 

 

هولدن کالفیلد17 ساله دنبال دردسر است. یک دردسر خطرناک. ممکن است از آن دردسرهایی باشد که در 30سالگی بنشیند در کافه و از هر کسی که از در تو می آید و قیافه اش طوری است که انگار در دانشگاه فوتبال بازی کرده، متنفر باشد. یا ممکن است آن قدر تحصیل کند که از آن هایی که می گویند " بین خودمان باشد" بدش بیاید. یا ممکن است در کار دفتری و تمام روز به نزدیک ترین تندنویس اداره، گیره ی کاغذ پرت کند.

ولی او حالا از مدرسه اخراج شده و قبل از موعد مقرر از آنجا بیرون زده. تمام پول هایش را خرج کرده و در خیابان های نیویورک با کلاه قرمز شکارش آواره است. او از همه چیز متنفر است و مدام تکرار می کند که من یک دیوانه ام و در ذهنش خودش را شهوت پرست ترین آدمی می داند که در عمرش دیده. (تصوراتی که تینیجرها بخاطر تغییرات هورمونی و دگردیسی از خود دارند). او وقتی روی دنده ی چاخان می افتد اگر بخواهد ساعت ها چاخان می کند. او دیوانه نیست بلکه ذهن خیال پردازانه ای دارد. هولدن مانند همه ی نوجوانان عصیانگر است و درونش پر از خشم و تنفر از اطرافیان است اما فرق عمده ی او با سایر همسالانش جسارت و بی باکی اش است. هولدن صادق است و خاطراتش را برای همه بازگو می کند. هولدن نماینده بشر است. بشری که نقاب به صورت می زند و یهجان زده که می شود با صدای بلند حرف می زند.

همیشه دارم به یکی می گم : از ملاقاتت خوشحال شدم. در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه، فکر می کنم اگه آدم می خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. (ص89)

 

آغاز کتاب:

اگه واقعا می خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که می خای بدونی اینه که کجا دنیا اومدم و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چی کار می کرن و از این جور مزخرفات دیوید کاپر فیلدی. ولی من اصلا حال و حوصله تعریف کردن این چیزا رو ندارم. اولا که این حرف ها کسلم می کنه، ثانیا هم اگه یه چیزی به کل خصوصی از پدر و مادرم تعریف کنم، جفتشون خونروش دو قطره می گیرن. هر دوشون سر این چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هر دوشون آدم های خوبی ن،منظوری ندارم ولی عین چی حساسن. تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچین چیزی و واست تعریف کنم. فقط قصه اتفاقات گُهی را واست تعریف می کنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم درآد سرم اومد و مجبور شدم بیام اینجا بی خیالی طی کنم. منظورم همون قصه است که واسه د. ب. تعریف کرده بودم که برادرمه و از این حرفا. تو هالیووده، از این خراب شده خیلی دور نیست. راستش آخر هفته ها می کوبه میاد یه سری بهم می زنه. قراره ماه دیگه که شاید برم خونه با سواریش منو برسونه. تازگیا جاگوار خریده، یکی از اون اتول های انگلیسی کوچولو که دویست مایل تو ساعت گاز می خوره. چار هزارتایی واسش آب خورده. الان دیگه خیلی خر پوله. قبلنا نبود، اون موقع که تو خونه بود یه نویسنده معمولی بود. اگه اسمش رو نشنیدی بذار بگم، همون بابا ایه که این مجموعه ی م داستان کوتاه را نوشته، ماهی طلایی اسرار آمیز”. بهترین داستان همون ماهی طلایی اسرارآمیزه، درباره اون پسر بچه ست که نمی ذاشت کسی ماهیش را ببینه چون با پول خودش خریده بودش. خیلی بهم حال داد.


داستان قول اثر فریدریش دورنمات داستانی است که در آن زنجیر اتفاق‌های جبری و حتمی، شخصیت‌ها را به سوی سرنوشتی ناگوار سوق می‌دهد.یک تراژدی واقعی. بیشتر از واقعیت عین حقیقت است. چه بسیار اتفاق‌ها که در زندگی ما به همین شیوه صورت می‌گیرد یعنی همه حوادث چنان دقیق و برنامه ریزی شده دست به دست هم می دهند که ذهن انسان از این سرنوشت بی چون و چرایی که پیش رویش است عاجز می ماند. چه جزئی ترین اتفاق آنکه در نظر انسان چیز خاصی نیست از یک لیوان آب خوردن تا اتفاق های مهم، چنان در یک زنجیره محکم و ناگسستنی رخ میدهد که هیچ نیرویی قادر به فروپاشی آن نیست. این داستان از سرنوشت از تقدیر می گوید از چیزی که قرن هاست هزاران نویسنده و شاعر و متفکر چه داستانها که ننوشته چه شعرها که نسروده و فلسفه ها نچیده اند.

زندگی و سرنوشت انسان در این داستان مثل یک طرح و پلات قوی است.همان تسلسل حوادث و اتفاق‌هایی که مبتنی بر رابطه علت و معلولی است.نه تنها در این رمان بلکه در زندگی تک تک ما، نویسنده، سرنوشتمان را بر طرحی ناگسستنی که امکان تغییرش نیست پایه ریزی کرده.

داستان قول یک تراژدی تلخ است یک حقیقت که هر انسانی ناچارا یک روزی باید آن را بپذیرد.

در این رمان فلسفه، انسان‌شناسی و روان‌شناسی عمیقی هست. به راستی، تمام تلاش‌های انسانی روزی به ثمر می‌نشیند؟ تمام تلاش تمام نیرو و عمر کارآگاه ماتئی بر سر این تصمیم نرفت که قاتل دخترک را پیدا کند؟ او به هدف نزدیک شد و می‌بینیم سرنوشت چه بی‌رحمانه او را در هدفش تنها گذاشت. و او تا ابد برای دست یافتن به قاتل منتظر ماند و روزی که رئیسش می‌گوید قاتلی که تو تصورش می‌کردی همانی که تو ایمان داشتی وجود دارد و ما انکارش می‌کردیم، وجود داشته و همان روزی که قرار بود دستگیر شود او تصادف کرده. ماتئی دیگر در دنیای واقعی نیست او در تبی که برای پیدا شدن قاتل داشت فرو رفته. او آنقدر بین امید و نومیدی انتظار و چشم به راهی ماند تا از هوشیاری‌اش که زبانزد بود منحرف شد.


تولستوی و مبل بنفش

نینا سنکویچ در کتاب " تولستوی و مبل بنفش" روایت می کند که چه چیز باعث شد تا سال کتابخوانی جادویی اش را استارت بزند و در این سال بر او چه گذشت. این کتاب خوش خوان در 270 ص خواننده را با احساسات انسانی و تجربیاتی که هر انسانی امکان دارد در طول زندگی با آن ها مواجه شود، روبرو می کند. این کتاب یکی از انواع کتاب های خود نوشته است. نینا در خانواده ای به دنیا آمده که عشق به کتاب حرف اول را می زند. او وقتی آن ماری، خواهر 46 ساله اش را در اثر سرطان از دست می دهد سعی می کند زندگی خود و خانواده اش را با جنب و جوش و فعالیت های بی وقفه پر کند اما باز نمی تواند خود را از اندوه فقدان خواهرش خلاص کند، تا اینکه پی می برد تنها با خواندن روزی یک کتاب در سال  می تواند به رنج خود تسکین دهد. آیا غیر از این است که انسان خودش  را به کاری وا می دارد تا از رنج خلاصی یابد؟ اما چند درصد از ما کار درست را انتخاب می کنیم؟

نینا تعریف می کند که در گذشته کتاب خواندن را بدون برنامه منظم و صرفا برای لذت می خواند. او در میان کتاب ها در می یابد که هنوز خواهرش را دارد. آن ماری میان حرف ها، خاطرات و عکس ها هنوز زنده بود و متعلق به خانواده اش. آن ها می توانستند خواب آن ماری را ببینند و در موردش حرف بزنند، اما او دیگر متعلق به خودش نیست. نینا با خواندن کتاب های بیشتر پی می برد که کتاب ها راه گریزی هستند برای برگشت به زندگی. او قبل از اینکه برنامه یک ساله اش را پیش ببرد از این موضوع آشفته است که زندگی عادلانه نیست و به شدت از زندگیی می ترسد که ارزش زندگی کردن نداشته باشد. او در میان کتاب ها می خواهد بداند چرا خواهرش باید از شانس زندگی کردن محروم شود و حالا کارت زندگی به او داده شده و قرار است با آن چکار کند؟ او در ابتدا امیدی به تسلای خاطر ندارد بلکه امیدوار است در میان کتاب ها با نگاه به رویارویی آدم ها با زندگی به سوال هایش پاسخی داده شود. ولی نینا اطمینان دارد که با خواندن کتاب های خوب اتفاقات خوبی در پیش رو دارد. آیا به راستی کتاب ها راه گریزی برای برگشت به زندگی نیستند؟ او با خواندن کتاب ها پی می برد که این از توانایی ماست که لحظه ای را که به ما قدرت و توان می دهد دوباره زندگی کنیم.

نینا برای یک سال کتابخوانی جادویی باید برنامه داشته باشد، راهی که در پیش گرفته کار آسانی نیست. 4 فرزند و همسر و پدر و مادری پیر داشته باشی و در کنار همه ی این مسولیت ها خواندن روزی یک کتاب و در موردشان نقد بنویسی. به هر کدام از اعضای خانواده مسولیتی داد تا بار همه ی کارها بر دوش او نباشد. قانونی که در این سال کتابخوانی داشت به این شکل بود که از هر نویسنده کتابی خوانده شود و کتاب هایی که انتخاب می کند 250 تا 300 ص داشته باشد. بازخوانی کتاب هایی که در گدشته مطالعه شده بودند در این برنامه جایی نداشتند. " وقتی مسله ای مرا آزار می دهد، به دنبال پناهگاه می گردم. لازم نیست راه دوری بروم: سفر به قلمرو حافظه ادبی کفایت می کند. کجا می شود مشغولیتی ناب تر، همنشینی سرگرم کننده تر، جادویی دلپذیرتر از ادبیات یافت؟" ص 52

نینا با راه اندازی سایت کتاب خوانی اش خود را موظف می داند که بعد از خواندن هر کتابی مطلبی در مورد آن بنویسد و نظرش را با خوانندگان در میان بگذارد. او به واسطه ی این وب سایت در سراسر جهان دوستان کتابخوانی پیدا می کند که به او کتاب پیشنهاد می دهند و یا آنکه کتاب هایی را که نینا معرفی می کند، می خوانند. کتاب " تولستوی و مبل بنفش" شامل 21 بخش است. در هر یک از قسمت های کتاب نویسنده بخشی از زندگی خود را با کتاب هایی که می خواند پیوند می دهد. هر صفحه کتاب پر است از نام آثار و نویسندگانی است که در یک سال کتابخوانی جادویی خوانده می شود. بعد از تمام شدن کتاب خواننده لیست پرو پیمانی از کتاب دارد و سخت ترین قسمت کار آنجاست که بسختی می توان انتخاب کرد که از کجا باید شروع کرد.

" کتاب های زیادی منتظرند تا خوانده شوند، خوشی های زیادی منتظرند تا کشف شوند، شگفتی های زیادی منتظرند تا آشکار شوند" ص 270

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساخت مدرسه ای با نشاط