محل تبلیغات شما

 

 

هولدن کالفیلد17 ساله دنبال دردسر است. یک دردسر خطرناک. ممکن است از آن دردسرهایی باشد که در 30سالگی بنشیند در کافه و از هر کسی که از در تو می آید و قیافه اش طوری است که انگار در دانشگاه فوتبال بازی کرده، متنفر باشد. یا ممکن است آن قدر تحصیل کند که از آن هایی که می گویند " بین خودمان باشد" بدش بیاید. یا ممکن است در کار دفتری و تمام روز به نزدیک ترین تندنویس اداره، گیره ی کاغذ پرت کند.

ولی او حالا از مدرسه اخراج شده و قبل از موعد مقرر از آنجا بیرون زده. تمام پول هایش را خرج کرده و در خیابان های نیویورک با کلاه قرمز شکارش آواره است. او از همه چیز متنفر است و مدام تکرار می کند که من یک دیوانه ام و در ذهنش خودش را شهوت پرست ترین آدمی می داند که در عمرش دیده. (تصوراتی که تینیجرها بخاطر تغییرات هورمونی و دگردیسی از خود دارند). او وقتی روی دنده ی چاخان می افتد اگر بخواهد ساعت ها چاخان می کند. او دیوانه نیست بلکه ذهن خیال پردازانه ای دارد. هولدن مانند همه ی نوجوانان عصیانگر است و درونش پر از خشم و تنفر از اطرافیان است اما فرق عمده ی او با سایر همسالانش جسارت و بی باکی اش است. هولدن صادق است و خاطراتش را برای همه بازگو می کند. هولدن نماینده بشر است. بشری که نقاب به صورت می زند و یهجان زده که می شود با صدای بلند حرف می زند.

همیشه دارم به یکی می گم : از ملاقاتت خوشحال شدم. در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه، فکر می کنم اگه آدم می خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. (ص89)

 

آغاز کتاب:

اگه واقعا می خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که می خای بدونی اینه که کجا دنیا اومدم و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چی کار می کرن و از این جور مزخرفات دیوید کاپر فیلدی. ولی من اصلا حال و حوصله تعریف کردن این چیزا رو ندارم. اولا که این حرف ها کسلم می کنه، ثانیا هم اگه یه چیزی به کل خصوصی از پدر و مادرم تعریف کنم، جفتشون خونروش دو قطره می گیرن. هر دوشون سر این چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هر دوشون آدم های خوبی ن،منظوری ندارم ولی عین چی حساسن. تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچین چیزی و واست تعریف کنم. فقط قصه اتفاقات گُهی را واست تعریف می کنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم درآد سرم اومد و مجبور شدم بیام اینجا بی خیالی طی کنم. منظورم همون قصه است که واسه د. ب. تعریف کرده بودم که برادرمه و از این حرفا. تو هالیووده، از این خراب شده خیلی دور نیست. راستش آخر هفته ها می کوبه میاد یه سری بهم می زنه. قراره ماه دیگه که شاید برم خونه با سواریش منو برسونه. تازگیا جاگوار خریده، یکی از اون اتول های انگلیسی کوچولو که دویست مایل تو ساعت گاز می خوره. چار هزارتایی واسش آب خورده. الان دیگه خیلی خر پوله. قبلنا نبود، اون موقع که تو خونه بود یه نویسنده معمولی بود. اگه اسمش رو نشنیدی بذار بگم، همون بابا ایه که این مجموعه ی م داستان کوتاه را نوشته، ماهی طلایی اسرار آمیز”. بهترین داستان همون ماهی طلایی اسرارآمیزه، درباره اون پسر بچه ست که نمی ذاشت کسی ماهیش را ببینه چون با پول خودش خریده بودش. خیلی بهم حال داد.

بند محکومین ( کیهان خانجانی)

بهترین نمایشنامه نویس

زنی که درخت شد (گیاهخوار)

ی ,تعریف ,کند ,های ,یه ,تو ,از این ,و از ,است و ,که می ,ممکن است

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدیرباش آموزش بازاریابی آنلاین از دنیا چه خبر